محل تبلیغات شما

...



جشنبه بیست و سوممرداد1393 | 15:40 | نویس

خار خندید و به گل گفت سلام

وجوابی نشنید

خاررنجید ولی هیچ نگفت

ساعتیچند گذشت

گلچه زیبا شده بود

دستبی رحمی نزدیک آمد

گلسراسیمه ز وحشت افسرد

لیکآن خار در آن دست خلید

وگل از مرگ رهید

صبحفردا که رسید

خاربا شبنمی از خواب پرید

گلصمیمانه به او گفت سلام.

گلاگر خار نداشت

دلاگر بی غم بود

اگراز بهر کبوتر قفسی تنگ نبود

زندگی

عشق

اسارت

قهرو آشتی

همهبی معنا بود

 



.

.

.

آدمک آخر دنیاست.بخند

آدمک مرگ همینجاست.بخند


آن دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست.بخند


آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است.بخند


آن خدایی که بزرگش خواندی

بخدا مثل تو تنهاست.بخند


آدمک نغمه ی آواز نخوان

بخدا آخر دنیاست.بخند

.


تنها چیزی که میتونم بگم و هزار بارها هم گفتم:

خدایا خیلی خیلی خیلی دمت گرم

.

حال من بد نیست غم کم میخورم

کم که نه.هر روز کم کم میخورم

 

آب میخواهم سرابم میدهند

عشق می ورزم عذابم میدهند

 

خود نمیدانم کجا رفتم به خاک

از چه بیدارم نکردی؟؟؟آفتاب!!!

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

 

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

 

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بیداد آمد داد شد

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

 

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم.دیگر مسلمانی بس است

 

در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ی مردم شدم

 

بعد از این با کسی خو میکنم

هر چه در دل داشتم رو میکنم

 

نیستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

 

بت پرستم بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

 

درد می بارد چو لب تر میکنم

طالعم شوم است باور میکنم

 

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام؟!!

 

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

 

من نمیگویم که خاموشم مکن

من نمیگویم فراموشم مکن

 

من نمیگویم که با من یار باش

من نمیگویم مرا غم خوار باش

 

من نمیگویم.دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

 

روزگارت باد شیرین! شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 

آه! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

 

وای! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

 

از در و دیوارتان خون می چکد

خون من.فرهاد.مجنون می چکد

 

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

 

این همه خنجر.دل کس خون نشد

این همه لیلی.کسی مجنون نشد

 

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

 

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام

 

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

 

گر نرفتم.هردو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد.دستم بسته بود

 

هیچکس دست مرا وا کرد؟نه!

فکر دست تنگ مارا کرد؟نه!

 

هیچکس از حال ما پرسید؟نه!

هیچکس اندوه ما را دید؟نه!

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 

چند روزی هست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

 

گاه بر روی زمین زل میزنم

گاه بر حافظ تفاءل میزنم

 

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

 

.ما ز یاران چشم یاری داشتیم.

.خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.

آخرین جستجو ها

lavsminewen صبح صادق امادگی ازمون وکالت Theresa's collection Breathable EVA Flip Flops,Kids Flip Flops,Printed Sandal At Rowooshoes.com Richard's memory زندگی بی تو فروشگاه مواد غذایی خرم (حدادی) fodaconfspeak invsssp